ره رو

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن . . . . . مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد

ره رو

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن . . . . . مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد

ره رو

اگر انس و جن جز برای عبادت خلق نشده اند و اگر علی علیه السلام که «صراط مستقیم» است، تنها "راه" رسیدن به این هدف متعالی است، پـس کـامـل شدن در این عصـر ، جـز بـا تـمـسک به ولیّ الله الأعظم (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) امکانپذیر نیست.
و حـال که از او چـونـان خـورشـیـد پـشت ابـر بـایـد بـهـره بـبـریم ، تـنـها "راه" جاودانه گی ، طی کردن مسـیـر «ولایت» است که نائبانش آنرا روشن کرده اند.

۳۱ مطلب با موضوع «انـسـان» ثبت شده است

[ فرایند تأثیرگذاریِ موسیقی بر جانِ انسان از منظرِ علم‌النفس فلسفی ]

منتشرشده در تیرماه 1401 در شماره سیزدهم مجله خردورزی

فایل pdf مقاله

مقدمه

«اى عزیز، بکوش تا صاحب «عزم» و داراى «اراده» شوى، که خداى نخواسته اگر بى‌عزم از این دنیا هجرت کنى، انسانِ صورىِ بی‌مغزى هستى که در آن عالَم به صورت انسان محشور نشوى؛ زیرا که آن عالم، محل کشف باطن و ظهور سریره است. و جرأت بر معاصى کم‏کم انسان را بى‏عزم مى‏کند، و این جوهر شریف را از انسان مى‏رباید. استاد معظّم ما -دام ظلّه- مى‏فرمودند بیشتر از هر چه، گوش‌کردن به تغنّیات سلب اراده و عزم از انسان مى‏کند.»[1]

جمله‌ی پایانیِ عبارت بالا احتمالاً مشهورترین جمله‌ی کتاب «شرح چهل حدیث» امام خمینی (قدّس الله نفسَه الزّکیّة) است. کتابی که ایشان در آن تلاش کردند به معرفیِ دارو اکتفا نکنند و فرایندِ درمانِ رذائل نفسانی و اکتساب اخلاق الهیّه را هم برای مخاطب هموار کنند. شاید اوّلین نکته‌ی کاربردی که ایشان برای طی منازل سلوکی بیان میکنند، ترکِ گوش‌کردن به «تغنّیات» است. منظور از «تغنّی» صدای غنائی و به تعبیر امروزی «موسیقی» است. ایشان در آغازین صفحات کتاب، به نقل از استادشان -آیت‌الله شاه‌آبادی رضوان‌الله‌علیه- گوش‌دادن به موسیقی را موجب «سلب اراده و عزم» از انسان بیان کرده و عجیب‌تر آنکه این عامل، مخرّب‌ترین عامل نسبت به اراده عنوان شده است! طبق بیان ایشان، موسیقی به‌تنهایی این ظرفیت را دارد که باعث سلبِ انسانیّتِ انسان از او شود! چرا که عزم جوهره‌ی انسانیّت است[2] و گوش‌دادن موسیقی همین عزم را در انسان ضعیف میکند!

مگر موسیقی چیست و چه تأثیری در جانِ انسانی دارد که برای کمال او چنین مانع و مخرّب است؟! موسیقی چگونه میتواند عزم و اراده‌ی انسان را ضعیف کند؟ مگر آنانکه اهل موسیقی‌اند، آدم‌های بی‌اراده‌ای هستند؟ و اگر نه، پس آن اراده‌ای که ایشان در این عبارات از آن سخن میگویند، چگونه اراده‌ای است و موسیقی کدام سطح از اراده را تضعیف میکند؟ فرایندِ ضعیف‌سازیِ اراده توسط موسیقی چگونه است؟

در این نوشتار، برای پاسخ به این سؤالات و به طور خاص بررسی «چگونگیِ تضعیف اراده توسط موسیقی» ابتدا نگاهی مختصر به «اراده و عزم» آنچنان که حکیمان متألّه آن را تبیین کرده‌اند و «جوهره‌ی انسانیّت» عنوان شده، از منظر علم‌النفسِ فلسفی خواهم داشت؛ سپس برای بررسی تأثیر موسیقی بر جانِ انسانی، به پاسخ این سؤال می‌پردازم که «موسیقی با کدام ساحتِ وجود انسان ارتباط برقرار میکند؟» و سپس به اراده بازمیگردم و سعی میکنم از خلال تحلیل ارتباطِ آن ساحت با اراده، پاسخی برای مسئله‌ی اصلی نوشتار بیابم.

ملااحمدی
۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۴۵

 

✍️  صدرالمتألّهین شیرازی (ملاصدرا)  -رضوان‌الله‌علیه- :

در وجود انسان، لطیفه‌ای ملکوتی هست که از سنخ حقایق ربّانی است و سرّی از اسرار الهی می‌باشد. خلقتِ این لطیفه‌ی ربّانی بگونه‌ایست که قابلیّت شناخت حقیقتِ موجودات را دارد؛ البته مشروط بر آنکه هیچ حجابی از حجاب‌های ممکن، میان انسان و آن حقایق حائل نباشد؛ که بزرگ‌ترینِ حجاب‌ها، اینست که انسان به‌واسطه‌ی صورت‌های موهومِ ذهنی‌اش از مشغول‌شدن به حق‌تعالی منصرف شود...

چنانکه صاحبِ شریعت حضرت مصطفی (صلّی‌الله‌علیه‌وآله) چنین فرموده: «اگر شیاطین پیوسته دوروبَر قلوبِ بنی‌آدم در طواف نبودند، قطعاً انسان‌ها می‌توانستند بر ملکوت آسمان نظر کنند.» و اشاره‌ی حضرتش که در پاسخ به سؤال «یا رسول‌الله، بر روی زمین، خدا را کجا بیابیم؟» فرمودند «در قلوبِ بندگانِ اهل‌ایمانش» نیز، به همین مطلب است. و همچنین است حدیث قدسیِ منقول از حق-جلّ‌وعلا- «نه آسمان و نه زمین، هیچ‌کدام گنجایش مرا ندارند؛ اما قلبِ بندگانِ من که اهل وَرَع هستند، گنجایش مرا و یارای به آغوش کشیدنِ مرا دارند

بنابراین اگر قلب انسان از بندِ موانع درونی و بیرونی رها شود، حقیقتِ جهانِ مُلک و ملکوت و تمام هستی آنچنانکه حقیقتاً هست، در او تجلّی خواهد کرد و در این هنگام، تمام مراتب هستی را به‌گونه‌ی بالفعل می‌یابد. پس در نهایت انسان بدانجا میرسد که ذاتِ خودش را بهشتی می‌یابد که وسعتِ آن، به قدر آسمان‌ها و زمین است!...

البته مملکتِ وجودِ عارفان الهی از این هم وسیع‌تر و بزرگ‌تر است!... چرا که آن قبلی صرفاً از جهان ناسوت بود و این یکی از جهان ملکوت. و اکنون عارفِ کامل در کسی فانی شده است که جهان در پیشگاه او به قدر ارزنی هم نیست....

 

📖 شواهد الرّبوبیّة ؛ اشراق ثامن از شاهد ثالث از مَشهد اول.

 

ملااحمدی
۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۸

خیلی رفتارها یا ویژگی های رفتاری و شخصیتی ِ ما آدم ها ممکن است طبیعی باشد. اما این بدان معنا نیست که هرچه طبیعی باشد، الزاماً صحیح و موجّه هم هست!

مثلاً ممکن است من عصبانی شوم و خب طبیعی هم هست که در حین این عصبانیت، یک رفتار خارج از چارچوب شرع و اخلاق از من سر بزند. اما این عصبانیت، توجیه خوبی برای رفتار غیراخلاقی و غیرشرعی من نخواهد بود. یا مثلاً ممکن است انسانی گرسنه شود و فشار گرسنگی او را وادار کند به دزدیدن برای رفع گرسنگی. ممکن است این رفتار طبیعی باشد؛ اما قطعاً بمعنای صحیح بودن و موجّه بودنش نیست. یا در بدترین حالت ها ممکن است شخصی تحت تأثیر عقده های روانی و اجتماعی و تربیتی ایکه در زندگی برایش ایجاد شده، عامل یک قتل یا خشونت جنسی یا... باشد. این شخص را اگر به دست یک روانکاو بدهند، به تحلیل شخصیت وی پرداخته و آن ریشه ها را رمزگشایی میکند. اما وجود چنین ریشه هایی در شخصیت او، باعث نمیشود که وی را متهم اصلی ندانیم و مجازاتش نکنیم و حتی بالاتر، باعث نمیشود که از نظر اخلاقی این شخص را مذموم و رفتارش را قابل سرزنش ندانیم.

این امر ریشه در یک حقیقت دارد: اختیار ِ انسان

واقعیت اینست که انسان موجودی است مجبور به مختار بودن! موجودی است که دارای قوای «شهوت و غضب» از یک سو و «عقل» از سوی دیگر است. در داشتن ِ این قوا هیچ اختیاری ندارد؛ چه بخواهد و چه نخواهد، اینها را دارد. در مملکت وجود او، لاجرم یکی از این دو طرف حکومت میکنند؛ اما اینکه در هریک از رفتارهای روزانه کدامیک از این قوه ها دستوردهنده ی نهایی باشند، کاملاً بر عهده ی انتخاب و اختیار ِ خود شخص است. این خود اوست که انتخاب میکند که شهوت و غضبش تحت سلطه ی عقلش باشند یا اینکه عقل تحت سلطه ی شهوت و غضب او باشد. شهوت و غضب قوای حیوانی ِ انسان اند که در «طبیعت» او ریشه دارند و «عقل» قوه ایست که ریشه در روح انسانی وی دارد.

این دوراهی ِ «طبیعت یا عقلانیت» دوراهی ایست که ما آدم ها همه روزه و در همه حال درگیرش هستیم؛ در برخی موقعیت ها این مسیر را انتخاب میکنیم و گاهی هم آن یکی را... پیوسته درون ما یک «سنجش» صورت میگیرد و در نتیجه ی بررسی ِ سود و زیان های انتخاب هر طرف، مسیر ِ پیش رو را انتخاب میکنیم. واقعیت دیگر اینست که برای ما آدم معمولی هایی که بیشتر به «طبیعت» دل بسته ایم، انتخاب ِ شهوت و غضب بسیار لذیذتر و آسان تر است. لذا چه بسا در بسیاری اوقات که ممکن است انتخاب مسیرِ طبیعت کمی هزینه داشته باشد، برایش فلسفه بافی میکنیم و سعی میکنیم عقل خود را با طبیعت مان موافق کنیم تا بتوانیم با طیب خاطر آن را انجام دهیم و برای وجدان خود و دیگران پاسخ قانع کننده ای داشته باشیم. در چنین موقعیت هایی، مرز میان طبیعت و عقلانیت، از مو باریک‌تر است.

یا اللهُ یا رحمانُ یا رحیم ... یا مُقَلِّبَ القلوبِ .... ثَبِّت قَلبی علی دینک


مطالب مرتبط:

تاریک و روشن

دین‌داری مصلحت‌جویانه

تصمیم منطقی کدام است؟

ملااحمدی
۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۶

کار دل، «تعلق پیدا کردن» یعنی دل ‌بستن و پیوند خوردن است. این معنا همگانی است و شامل تمام قلب ها می شود. انسان به خاطر داشتن قلب، تنهای نشانه ی اتمّ ِ بی نهایت و آیت ِ کبرای حق محسوب می شود...

ما در این زمینه آیات  و روایات بسیاری داریم؛ اما نکته ی خاصی که در آنها وجود دارد، تأکید بر این مطلب است که این ظرف محبت تنها مخصوص خود ِ خدا است. و نباید دوستی و تعلق به غیر خدا در آن راه پیدا کند. قلب ِ با ادب، مالامال از محبت به خدا و خالی از محبت به غیر است. طبق روایات اینطور فهمیده میشود که خداوند نسبت به قلب انسان، محدودیت خاصی قائل می شود که نسبت به هیچ یک از اعضاء، قوا و ابعاد وجودی او چنین حساسیتی ندارد. او از بین تمام ابعاد وجودی انسان قلب را انتخاب کرده و نسبت به آن کاملاً انحصارطلبانه می گوید: قلب باید فقط و فقط به من وابستگی داشته باشد و بس.

این بحث انحصارطلبی خدا در روایات با عنوان «صداقت در محبت» مطرح شده است. یعنی خدا محبت صادقانه را منحصراً برای خودش می خواهد؛ نه محبت غیرصادقانه و عاریتی را. توضیح اینکه ما یک «محبت کاذب» داریم و یک «محبت صادق»؛ محبت کاذب محبتی است که ریشه دار و محکم  نیست و در برخوردها و تعارضات، زائل می شود و کنار می رود. اما محبت صادق ریشه دار و محکم است و به زودی از بین نمی رود. انسان باید محبت صادقانه اش فقط و فقط مخصوص خدا باشد؛ اما اشکال ندارد که به غیر خدا نیز محبت و دلبستگی سطحی و گذرا پیدا کند؛ چون ما در بستر طبیعت قهراً  دوستی های زودگذر و کاذب پیدا میکنیم و گاهی این نوع از محبت ها، ناخودآگاه به قلب هایمان سرایت می کند؛ اما باید مراقب بود تا در دل، تنها یک محبت صادقانه و ریشه دار وجود داشته باشد و آن هم حبّ به خدا است؛ چرا که قلب تنها جای یک محبت ریشه دار است و نمی تواند چند محبت صادق را در خود جای دهد؛ زیرا محبت صادق در هیچ تعارضی زائل نمی شود و تعدد در محبت صادقانه، تعارض را به وجود خواهد آود. برای همین است که خدا نسبت به محبت صادقانه انحصارطلب است.

 

( ادب الهی ؛ دفتر اول:تأدیب نفس

آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی رضوان الله علیه )

 

پ.ن 1: وقتی در محبت ِ «ناخودآگاه» اینچنین است،  امان از وقتی که انسان کاملا ارادی و آگاهانه ریشه های محبتی را در قلبش قوام دهد!...

پ.ن 2: حقیقتاً اینگونه است که «محبت صادقانه آنچنان ریشه دار است که در تعارضات هیچ صدمه ای نمی بیند! حتی در شدیدترین تعارضات» این واقعیت، محسوس واقع شده است... عجیب است این قلب!

پ.ن 3: تازه میفهمم مشکل از کجاست! این عبارات کتاب را چونان داروی تلخی که آتش درون انسان را فوران می دهد، جرعه جرعه نوشیدم...

 

ملااحمدی
۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۴۱

عقل چیست و عشق کدام است؟ این دو چگونه ارتباطی با هم دارند؟ پس از گذشت از همه ی فراز و نشیب های دینی و فلسفی و عرفانی، باید بین عشق حقیقی و عشق مجازی فرق گذاشت. درباره تفاوت عشق حقیقی و عشق مجازی قبلا اندکی سخن گفته ام. اینجا

عقل در مصاف عشق حقیقی زانو می زند و سر به «تسلیم» فرود می آورد. عقل آنگاه که به اوج میرسد و به عشق می رسد، خادم عشق می شود. عشق می گوید خودت را با من همراه کن. و عقل تلاش می کند عشق را بفهمد. حتی اگر نتواند، از نقص اوست که بال هایش به اوج عشق نرسیده. عقل می داند که تا حدی قدرت پرواز دارد و بیش از آن را یارای همراهی با عشق نیست؛ چه، که «قاب قوسین أو أدنی» است...


اما در مصاف عشق مجازی، اگر عقل و عشق با هم همراه و همکلام باشند، این حال، بهترین و آسوده ترین حالت قابل تصور برای هردو است. هم برای عقل و هم برای قلب. هر دو آرام هستند و هیچ اضطرابی ندارند. وقتی عقل و عشق هم‌مسیر باشند، با کمک یکدیگر، حتی جان‌فرساترین سختی های فراق را به اشتیاق وصل آسان می کنند.

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست

گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر

 

اما امان از وقتی که عقل و عشق هر یک حرف خود را بزنند و بخواهند راه خود را بروند؛ دو راه کاملا مخالف!...

در بهترین شرایط، در این حال عاشق به حالاتی دچار می شود که دیگران او را یا مبتلا به جنون می دانند ، یا در تلاطم تناقض های رفتاری، یا در تذبذب می بینندش یا...

در این حال، عاشق ِ عاقل باید از انگشت های اتهام این و آن هراس نداشته باشد و خوب مراقب باشد که قدم های عاشقانه اش را با قدم های عاقلانه اش خلط نکند!

خوب حواسش باشد که هر قدم، دستور عقل است یا عشق! حتی ممکن است یک قدم ترکیبی از عقل و عشق باشد!

اما در هر حال ، مهم اینست که تکلیف خودش را با عقل خودش و با عشق خودش معلوم کرده و می داند چه میکند و باید چه کند و چرا چنین می کند. این روشن بودن تکلیف، از هر چیزی مهم تر است.

 

یک نکته ی مهم دیگر هم هست: در مصاف میان عقل و عشق مجازی، این عشق است که باید در مقابل عقل زانو بزند و سر به «تسلیم» فرود آورد. چرا که عقل –اگر واقعاً عاقلانه بیندیشد و به نتیجه برسد- در مسیر نظام عادلانه ی خلقت حرکت می کند. نکته ای که قبلا درباره ی منطقی بودن گفته بودم...

پس عاشق، اگر می خواهد مطابق نظام عادلانه و حکیمانه ی خلقت سلوک کند، باید مرد میدان ِ پیکار با عشق خودش باشد!...

و کیست که نداند این نبرد چقدر مردافکن است و جان‌فرسا...

 

ربّنا أفرِغ عَلینا صبراً....

إنّ الّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهندیَنَّهُم سُبُلَنا ...


پ.ن: این عشق مجازی که گفتم در مقابل عقل زانو می زند، از نوع غیرعارفانه اش منظورم بود. وگرنه عشق ِ مجازی ِ عارفانه اگر یافت شود، در حکم عشق حقیقی است که عقل باید در مقابلش زانو بزند. در همان پست تفاوت این دو را گفته ام.


مطالب مرتبط:

منطقی بودن

عشق همسرانه

ملااحمدی
۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۱۳
یک . . . 

دو . . .

سه . . . 

چهار . . . 

. . . .

آهسته و نرم و بی صدا و پشت سر هم می آیند و می روند...

و من پر از هیاهو، آنقدر سرگرم حاشیه ها هستم که هیچ متوجه اینها نمی شوم. نگاهم به پایین است. بالا را نمی بینم. آسمان نامتناهی را ...

نرم نرم می آیند و می روند

این ابرهای فرصت!


إغتَنِموا الفُرَصَ فإنّ الفُرصةً تمُرُّ مَرَّ الفُرَص...

فرصت ها را غنیمت بشمارید که چونان ابر در گذرند!

أمیرالمؤمنین علیه السلام

ملااحمدی
۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۲۱

با کشف ساختار DNA و روشن شدن نقش ژن ها در بروز و ایجاد استعداد ابتلا به بیماری ها، پژوهشگران بر آن شدند تا با دخالت در ساختار طبیعی ژنوم انسانی، به مداوای بیماری هایی بپردازند که تا آن زمان درمان پذیر نبودند. تدریجاً با پیشرفت دانش ژنتیک، محققان دریافتند که اگر پیش از لقاح، سلول های جنسی را دست کاری کنند، می توانند از انتقال یک نقیصه یا نارسائی ارثی به نسل بعد جلوگیری کنند. از همان زمان انجام چنین شیوه هایی که در اصطلاح مهندسی جرم لاین (Germ line Gene therapy)  خوانده می شود، نخستین دغدغه های اخلاقی در میان جوامع کلیسایی و فیلسوفان اخلاق ایجاد شد.

وقتی بخواهیم این مسأله را از منظر اسلام بررسی کنیم، با دغدغه های جدیدی روبرو میشویم و با سخنان تازه ای برخورد میکنیم. اخلاق ژنتیک، حوزه ای از اخلاق زیستی است که به حل و فصل آن دسته از مسائل بغرنجی می پردازد که دستاوردهای جدید فناوری ژنتیک ایجاد کرده است. از این رو در اصول، مبانی و روش ها از دانش نوظهور اخلاق کاربردی تبعیت میکند. پاسخ هایی که تا امروز برای مسائل پیچیده ی اخلاق ژنتیک یافته اند، بیشتر مبتنی بر اصول اخلاق اومانیستی است.

کتاب «اخلاق ژنتیک» پژوهشی است که مبتنی بر منابع و مبانی اسلامی، در تلاش است تا حرکتی را آغاز کرده و چالش های طرح شده در علم ژنتیک را به تحلیل بنشیند. پژوهش حاضر بر آن است تا با محور قرار دادن نظریه های اخلاقی برآمده از قرآن کریم و روایات ائمه اطهار علیهم السلام –بعنوان مفسران وحی الهی- به این مقوله ی نوظهور در حوزه ی اخلاق کاربردی پرداخته و جوانب مختلف آن را ارزیابی کند.


ملااحمدی
۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۴

با خودم مرور میکنم...

إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً

آرام باش مرد! مشقّت و سختی شلّاق تکامل است. با این شلاق مسیر خودت به سمت کمال را پیدا کن! چونان انسانی که در میان امواج بلاء گرفتار است و دست ِ بی دستی ِ خدا مراقب است غرق نشود، آسوده باش و تلاش کن تا به ساحل آرامش برسی...

راستی ساحل آرامش... آه!

تلاش کن و بدان که «إِنَّ اللَّهَ‏ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى إِذَا أَرَادَ بِعَبْدٍ خَیْراً وَکَّلَ بِهِ مَلَکاً فَأَخَذَ بِعَضُدِهِ فَأَدْخَلَهُ فِی هَذَا الْأَمْرِ» که اگر الآن در نقطه ای ایستاده ای که هیچوقت نمیخواستی و تمام تلاشت را هم کرده ای که در این نقطه نباشی و این دنیا هربار به نحوی مانع تو شده است، پس بدان که خدا تو را هُل داده است به این سمت. وقتی عالَم را به هم ریخته ای و باز دنیا با تو اینچنین کرده، اگر خودت نخواسته ای، پس خدای تو خواسته است. خدا بازویت را گرفته و تو را هُل داده است به این نقطه...

و خدای ارحم الراحمین، کسی نیست که برای بنده اش بهترین خوبی ها را نخواسته باشد...

پس آرام باش و به صاحب اختیارت اعتماد کن

 

مرور میکنم...

فَقَدْ مَضَى الْقَلَمُ بِمَا هُوَ کَائِنٌ فَلَوْ جَهَدَ النَّاسُ أَنْ یَنْفَعُوکَ بِأَمْرٍ لَمْ یَکْتُبْهُ اللَّهُ لَکَ لَمْ یَقْدِرُوا عَلَیْهِ وَ لَوْ جَهَدُوا أَنْ یَضُرُّوکَ بِأَمْرٍ لَمْ یَکْتُبْهُ اللَّهُ عَلَیْکَ لَمْ یَقْدِرُوا عَلَیْهِ

خیالت آسوده باشد... نفع و ضرر تو دست خلق خدا نیست! اگر عالَم پُشت به پشت هم بزنند تا تو را از پا در بیاورند و خدا نخواسته باشد، آنها هم نخواهند توانست. خیر و صلاح خودت را به أرحم الراحمین بسپر...

 

مرور میکنم

أحَسِبَ الناسُ أن یُترَکوا أن یَقولوا آمنّا و هم لایُفتَنونَ ؟

خوب حواست را جمع کن؛ سختی ِ دنیا می گذرد. هرچه که باشد و هرچقدر هم سخت باشد، میگذرد. مراقب باش که بخاطر این واقعیت ِ گذران، ایمانت به مسلخ نرود. ادعای ایمان کرده ای؟ پای ادعایت بایست. به تو ظلم شده است؟ از انصاف در گفتار و رفتار و قضاوت خارج نشو؛ اگر خارج شوی، تو هم با ظالمان تفاوت نخواهی داشت. خوب کلاهت را بچسب!

 

مرور میکنم

لَنْ تَکُونُوا مُؤْمِنِینَ حَتَّى تَعُدُّوا الْبَلَاءَ نِعْمَةً

در این بالا و پایین حیرت انگیز دنیا، اگر روز و شب بر تو سخت میگذرد و گاه چون کوهنوردی تنها که مسیر را گم کرده و نمیداند به کدامین سو حرکت میکند بی قرار میشوی، اگر دست خدا را بالاسرت حس نمیکنی، خیال نکن حقیقتاً بی‌چاره ای! این سختی را و این حال خودت را قدر بدان و چشم به قله ای بدوز که اگر استقامت کنی بی‌شک به آن می رسی. پس این شرایط را برای خودت «نعمت» بدان؛ نه نقمت!

 

مرور میکنم

فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَعْمَلَ بِالصَّبْرِ مَعَ الْیَقِینِ فَافْعَلْ فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِعْ فَاصْبِرْ فَإِنَّ فِی الصَّبْرِ عَلَى مَا تَکْرَهُ خَیْراً کَثِیراً وَ اعْلَمْ أَنَّ النَّصْرَ مَعَ الصَّبْرِ وَ أَنَّ الْفَرَجَ‏ مَعَ الْکَرْبِ وَ أَنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً

پس اگر میتوانی صبر ِ همراه یقین –به آنچه مرور کردی- داشته باشی، چنین کن؛ و اگر نمیتوانی، پس باز هم صبر کن؛ چه، که در صبر بر آنچه انسان خوش ندارد، خیر بسیاری نهفته است؛ و بدان که حقیقتاً نصر خدا، همراه صبر است؛ و حقیقتاً فرج ، همراه سختی است؛

و حقیقتاً همراه ِ سختی، آسایش است؛

إنَّ مع العُسر یُسراً

 

مطالب مرتبط:

تاریک و روشن

سختی ، تقدیر ، صبر ، فرج



ملااحمدی
۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۰

فرزندِ عزیز ِ پدر . . .

 

سلام خدا و ملائکه اش بر تو

 

سلام بر تو که روزهای ابتدایی حیات انسانی ات را می گذرانی

 

سلام خدا بر آن که شعاعی از نور خودش است. شعاعی از نور که در این عالَم ناسوت، صورت ِ «روح» را قبول کرد و تبدیل شد به «تو»؛ که حالا تو با این اتفاق حیرت انگیز خلقت، «جلوه ای از مبدأ هستی» هستی. حداقل تا اینجا، مَظهر اسم «هو الخالق»

 

خدا وقتی تو را به من هدیه کرد، گویا خودش را، شعاعی از نور خودش را به من هدیه کرد. و چه موهبتی از خدا به مخلوقی کوچک و پست و خوار و ذلیل بالاتر از این؟ و چه فضل و کرامت و لطفی عظیم تر از این؟

 

فرزند من

چقدر این روزها پدرت دلتنگ توست!...

 

در این لحظات تلخ که دارم این کلمات را از قلبم بر زبانِ انگشتانم جاری میکنم و با بغضی سنگین با تو سخن میگویم، مدت هاست که از تو دور شده ام. حتی قبل از روز اولین ِ «انسان» بودنت، تو را از من گرفتند! این دنیا –که شکایتش را به خدایش برده ام- میان من و تو فاصله ها انداخته است. و اگر راستش را بخواهی، نمی دانم این فاصله چقدر ادامه خواهد داشت...

 

فرزندم

خوب مراقب خودت باش. خودت که حقیقتی جز همین «جان انسانی»ات نداری. حقیقتِ وجودی ِ تو، این روح الهی توست که در کالبد بدنت جا گرفته است. و بدان! که خدای تو، این لطف بزرگ (اعطای روح الهی) را فقط به انسان کرده است تا بتواند «خلیفةالله» شود. حق تعالی این روح را به «امانت» در اختیار تو قرار داده است تا بتوانی مظهر اسماء و صفات او باشی. و حواست باشد فرزندم! که باید این امانت را روزی به صاحبش بازگردانی؛ که «إنا لله و إنا إلیه راجعون»...

می بینی؟ از آغازت که سخن می گویم، نمی‌توانم از منتهایت غافل باشم. و این حقیقت سرّی دارد که پدرت هم نیک نمی‌داند!

حالا که چنین است، وقتی میگویم مراقب خودت باش، معنایی جز این ندارد که مراقب این امانت باشی تا آن را سالم و زلال و صیقل یافته به صاحبش بازگردانی؛ که اگر چنین شد، هدف خلقتت را لباس واقعیت پوشانده ای. و این را هم همینجا بدان؛ که این مسیر، بس مردافکن است...

 

فرزند ِ محبوب ِ پدر

این روزها پیوسته سرگشته‌ی گمشده ای هستم که هرچه می‌دَوَم، به او نمی رسم! عرب برای وصف روابط پدر و فرزندی واژه ی لطیفی دارد: «بضعة» که یعنی «تکه ای از وجود» و من میگویم «تکه ای از وجود انسان که جدا شدنش، در حیات او خلل ایجاد میکند» اینچنین میگیویم، چون آن را یافته ام... فرزند ِ عزیزتر از جانم! من تو را –که از لحظه‌ی ابتدایی حیات انسانی ات فرسنگ ها با تو فاصله ی فیزیکی داشته ام، تا امروز- تو را تکه ای از وجود خودم یافته ام که روز به روز وابستگی ام به آن بیشتر می شود. و کیست که سنگینی ِ این داغ را بفهمد؟...

 

پاره‌ی جگر ِ پدر

 

خیلی دوستت دارم؛ خیلی... آنقدر که هیچ وقت فکر نمیکردم روزی فرزندم را چنین دوست داشته باشم و شیدای او باشم!

 

خیلی دلم برایت تنگ است؛ خیلی... آنقدر که هیچ کس نمیتواند تصور کند این دلتنگی چگونه دارد ذره ذره پدرت را پیر می‌کند...

 

اشک امان بیش از این را نمی‌دهد. روز و شب در آرزوی دیدارت می‌گذرانم؛ شاید این دنیای بی‌رحم زمانی ما را به هم رساند...

 

پاره ی جگرم

سلام و خداحافظ!


ملااحمدی
۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۷

تازگی ها ده سالش تمام شده بود. با دوچرخه اش بازی می کرد و لذت بازی های کودکانه را می چشید. دو پسر که چندسالی از او بزرگ تر بودند، آمدند سراغش و طی مذاکره ای با هم قرار گذاشتند که دوچرخه را سوار شوند تا یک دوری بزنند و بازگردند. دور زدنشان کمی طول کشید و دیگر هیچوقت برنگشتند!... حالا این پسر ساده ی یازده ساله مانده بود و دوچرخه ای که به همین سادگی از او دزدیده شده بود... یک سوی این تراژدی غم انگیز از دست دادن ِدوچرخه بود و سوی دیگرش، جوابی که باید به پدر و مادرش می داد و اینکه چه احمقانه به آن دو نفر اعتماد کرده بود و تنبیهی که احتمالاً در انتظارش بود! این فکرها در سرش می چرخید تا اینکه ناگهان جلوی درب خانه، خواهر ِ شش ساله اش را دید... با محبت او را کناری کشید و گفت «اگر بابا اینا از دوچرخه پرسیدن، بگو داداش داده بود به من؛ دو تا آدم بزرگ اومدن ازم گرفتن و بردند و برنگشتن!...» و این خواهر ِ برادردوست ِ ساده ی از همه جا بی خبر هم دقیقا همان کرد که برادر امر فرموده بود!... هرگونه بود خطر از بیخ گوش پسر گذشت و خواهر هم طبیعتاً مؤاخذه نشد. سال ها از این اتفاق می گذشت و این دختر کوچک که دیگر به بلوغ عقلی رسیده بود، این خاطره را برای دیگران دقیقاً همانگونه تعریف میکرد که از اول برای پدر و مادرش تعریف کرده بود. این بار نه از روی ایثار و وفاداری به برادر! بلکه این دروغ را برای خودش آنقدر واقعی جلوه داده بود که در مخیله اش دقیقا به همین صورت شکل گرفته بود که واقعا مقصر اصلی دزدیده شدن دوچرخه خودش بوده. و قوه ی مخیله، این داستان ِ خودساخته را پرورانده بود و به قوه ی حافظه سپرده بود!... تا اینکه پس از سال ها، برادر اصل حکایت را تعریف کرد و تازه خواهر فهمیده بود و متحیر مانده بود که چگونه این حکایت دروغ برایش تبدیل شده است به خاطره!


آنچه گذشت، واقعیتی بود که برادر ِ داستان برایم تعریف می کرد. هریک از قوای وجودی انسان خاصیت هایی دارند که انسان هریک از آنها را که به کار بگیرد و بپروراند، در یک تخصصی متخصص می شود. از قوه ی غضبیه گرفته تا واهمه و مخیله و حافظه و عاقله. هریک از اینها قوای انسان اند که انسان می تواند هریک را به قدر اراده اش تقویت کرده یا به حال خود رهایش کند. مثلاً آنانکه در نقاشی و موسیقی و داستان نویسی و دیگر هنرهای تخیلی قدرت خوبی دارند، در واقع خوب می توانند از قوه ی مخیله شان استفاده کنند. این حکایت نمونه ای واقعی بود از کاری که قوه ی مخیله انجام می دهد. اساساً خاصیت قوه ی مخیله همینست. این قوه می تواند یک دروغ را آنچنان پرورش دهد که خود دروغگو هم کم کم باورش کند! یا واقعیتی کوچک را آنچنان بزرگ جلوه دهد یا واقعیتی بزرگ را آنچنان کوچک جلوه دهد که صاحبش را عجیب به اشتباه اندازد.


جریانی که ایام فتنه توسط رسانه های آن طرفی(!) صورت می گرفت همین بود. آنها نقش قوه ی مخیله در وجود انسان را بازی می کردند! راست و دروغ را باهم آمیخته و به خورد مخاطب می دادند. یک نقطه ضعف کوچک از نظام اسلامی را آنقدر بزرگ جلوه می دادند که در نگاه مخاطب، نظام از انسانیت هم ساقط می شد. و نقاط قوت و واقعیت های ارزشمند را آنچنان پوشیده نگه می داشتند که بسیاری از مخاطبین را نسبت به مشروعیت نظام به تردید انداخته بودند. کار آنچنان بالا گرفته بود که برخی رهبران فتنه (نه فقط سران فتنه) گویا دروغی که به نظام اسلامی نسبت داده بودند را خودشان هم باورشان شده بود! مانند انسانی که دارد غرق می شود و به هر گیاه سستی چنگ می زند تا زنده بماند، به هر استدلال احمقانه ای دست می زدند تا به خودشان و مخاطبشان ثابت کنند که واقعا تقلبی صورت گرفته است!


گاهی در زندگی ما آدم ها از این اتفاق ها می افتد و ما با غفلت هایمان به آن دامن می زنیم! نقاط ضعف کوچکی که آنقدر بزرگ می شوند که چشم و گوش و ذهن ما را پر میکنند تا جایی که جز آن، هیچ حقیقت دیگری را نمی بینیم. نقاط مثبت بزرگی که به هردلیلی به چشم ما نمی آیند؛ یا غفلت میکنیم یا به نفع ماست که ندیده بگیریم شان! گاهی این جابجایی ها باعث می شوند که واقعیت آنچنان معکوس جلوه کند که حتی آنچه هیچ واقعیتی ندارد را در ذهن مان پرورش دهیم و کم کم باورش کنیم. گاهی باورکردن ِ دروغ هایی که هیچ واقعیتی ندارند، زندگی را به بحران می کشانند. اینجاست که دروغ، لباس حقیقت می پوشد و حقیقت را به بازی می گیرد!

ملااحمدی
۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۰