ره رو

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن . . . . . مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد

ره رو

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن . . . . . مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد

ره رو

اگر انس و جن جز برای عبادت خلق نشده اند و اگر علی علیه السلام که «صراط مستقیم» است، تنها "راه" رسیدن به این هدف متعالی است، پـس کـامـل شدن در این عصـر ، جـز بـا تـمـسک به ولیّ الله الأعظم (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) امکانپذیر نیست.
و حـال که از او چـونـان خـورشـیـد پـشت ابـر بـایـد بـهـره بـبـریم ، تـنـها "راه" جاودانه گی ، طی کردن مسـیـر «ولایت» است که نائبانش آنرا روشن کرده اند.

۳۱ مطلب با موضوع «انـسـان» ثبت شده است

امید دارم
به رحمت او
که بی کران است
و نا امیدی ام
در برابر رحمتش
صفر

ملااحمدی
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۲

انسان ، ذاتاً نمی داند...

1)   حقیقت اینست که ذات انسان با نیستی ها ساخته شده است؛ مجموعه ای از نیستی هاگردهم آمده اند و انسان را ساخته اند!...

تنها هستی ِ وجود ِ انسان که به همه ی آن نیستی ها اجازه ی هست شدن داد ، همان روح ِ الهی اوست؛ و دیگر هیچ

غیر از این ، هرچه که هست ، در واقع نیست؛ اینکه نیست، نه اینکه عدم هست، بل یعنی هستی ِ توأمان با نیستی هست! این که میگویم، یعنی «نقص ِ تامّ » یا همان «تمامیت ِ نقص»!...

 

2)   هگل که میگفت «هستی در حقیقت همان نیستی است» و بر این مبنا ، تز و آنتی تز و سنتز را ساخت؛ نه معنای «هستی» را فهمیده بود و نه معنای «نیستی» را ؛ که حقیقت هستی چیزی نبود که او از آن سخن میگفت و آن چیزی که او از آن تعبیر به «نیستی» میکرد، نیستی نبود؛ یعنی بود، اما از جنس ِ نیستی ای بود که بالاتر گفتم انسان با آن ساخته شده است؛ این نیستی ، چیزی جز نمودی از هستی ، چیزی نیست ؛ و چون جز این «نمود» هیچ دارائی ندارد، پس میتوان گفت «در حقیقت نیست»

 

3)   وقتی انسان «مجمع الجزایر نیستی ها» هست ، بالطبع آنچه از آثار و لوازم «هستی» هست را هم ندارد؛ مگر آن بخش ازآثار و لوازم که مربوط به همان بُعد وجودی اش که هست (یعنی همان روح الهی) میشود. پس «دانستن» که از لوازم «هستی» هست را هم ندارد، مگر دانستن ِ مربوط به همان بُعد ِ هستی اش ( که اصلا هم از جنس این دانستنی های متعارف و معمول ِ ما نیست)  

 

4)    انسان آنقدر درگیر نیستی های وجود ِ نیست ِ خودش هست ، که از آن بُعد هستی اش که رنگی از «هست» دارد هم به کلی غافل شده است و «دانستن» ِ دانایی هایی که از آثار و لوازم این بُعد هست را هم انگار نمیداند! توجه و التفات به این دانایی ها هم «سی مرغ» میطلبد که مرد افکن است؛ پس میتوان گفت انسان دانستنی های این مرحله از هستی هایش را هم در واقع نمیداند؛ إلا ما خرج بالدلیل

 

5)   بعد از همه ی اینها ، انسان چاره ای نمی بیند جز اینکه بازگردد به همان سخن ابتدایی و این اعتراف که «ذاتاً نمی داند» ؛ هیچ نمیداند؛ آن چیزهایی که خیال میکند میداند هم در حقیقت منسوب ِ دانستن نیستند. و آن چیزهایی که حقیقتاً باید بداند تا از نیستی به هستی پا گذارد را هم نمیداند ؛ چون اساساً جنس شان دانستنی نیست، بل یافتنی است؛ و تا وقتیکه در پی دانستن شان هست، نخواهد یافت شان ؛ که راهی است به ترکستان!...

 

6)   اینها را گفتم که بگویم «ندانستن» از لوازم ِ وجودی ِ انسان است؛  و دانستن و یافتن ِ این حقیقت ، خود مرتبه ای از دانستن و یافتن است. و حال که دانست که هیچ نمیداند، پس در پی ِ تکیه گاهی است که نیستی های وجودی اش در تجلیات گوناگون از جمله دانستنی ها را با تکیه بر آن جبران کند.

 

7)   شخصاً هرچه که فکر کردم ، به جز «توکل و توسل» تکیه گاهی ندانستم ؛ البته شاید بتوان پس از این دو مرحله ، «تعقل» را نیز به آنها ملحق کند؛ آنهم فقط از آنجهت که راهی است برای تجلی ِ آن دو ؛ و فقط هم ذیل آن دو هست که «تعقل» در معنای حقیقی اش معنا و مفهوم می یابد.

 

پ . ن 1 : «هستی» ها و «نیستی» های این نوشتار ، بخشی در معنای «ماهیت» است و برخی دیگر در معنای «وجود» ؛ که آن که با اینها آشنا باشد و در سخن دقیق شود، خواهد دانست کدامیک در کدامین است. و «دانستن»های این نوشتار هم ، گاهی در مفهوم ِ فلسفی اش به کار رفته ؛ که باز آشنای با آن ، این را خواهد دانست.


پ . ن 2 : این نوشتار در دسته ی شَطَحیات جای میگیرد؛ پس اگر خواننده چیزی دست گیرش نشد، بر نویسنده خرده نگیرد.



ملااحمدی
۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۰۷ ۱ نظر
راستش هربار که میخواهم درباره ی او چیزی بنویسم نمیتوانم!

سال ها میگذرد و هرسال چند خط و چندپاراگراف و گاهی یکی دو صفحه برایش نوشته ام و قلم را رها کرده ام!

از بس که میترسم آنچه مینویسم جفای به او باشد. از بس که او را بزرگ میدانم و هرچه میخواهم درباره اش بگوبم را کم میدانم. از بس که برایش عظمت قائلم و وقتی به صرافت نوشتن می افتم، نمیدانم از کدامین بُعد وجودی اش و از بوستان کدامین دُرّهای گفتارش گل بچینم. آن قدر که میترسم به خورشید شخصیت ش نزدیک شوم ...

آن قدر خودم را و گذشته و آینده ی خودم را مدیون این مرد إلهی میدانم که میخواهم ذره ای هم که شده حقی که بر گردنم دارد را أدا کنم ، اما نمیدانم چگونه! یعنی در واقع نمیتوانم. هرکاری که میخواهم بکنم توقف میکنم و هر سخنی میخواهم بکنم به سکوت واداشته میشوم...

این مرد آنقدر بر گردنم حق داشت و آنقدر خودم را وابسته به او میدانستم و آنقدر سایه ی نورانی ِ وجودش بر سرم را لازم میدانستم و آنقدر تکیه گاهم بود که پس از کوچ کردنش ، تنها واژه ای که به حقیقت میتوانست حالم را وصف کند یک کلمه بود : «یتیم شدن» !

من حقیقتاً یک بار یتیم شدن را و تکیه گاه و سایه ی بالاسر از دست دادن و تحیّرِ ناشی از بی چاره گی را حس کردم. هیچوقت فراموش نمیکنم ساعتی را که با دوستان طلبه در حال گفت و خنده بودیم که ناگهان صدایی به گوشمان رسید که طوفان غصه را با خود همراه داشت. ناگهان انگار که این مُهری باشد که بر دهان ها کوفته میشود ، همه را ساکت کرد و چهره ها را بُهت زده.... هیچکس نمیتوانست این خبر را به بقیه بدهدو تنها راه چاره را در این دیده بودند که یک قاری قرآن بیاید و آیه های ابتدائی ِ سوره الرّحمن را بخواند و صدایش را همه ی طلبه هایی که مدت ها غصّه ی کسالت و بیماری استادشان را با خود همراه داشتند، صدا را بشنوند و بدانند آنچه نباید رخ میداده را ... این منتشر شدن صدا همانا و فرورفتن تمام حوزه و طلبه های حاضر (که در آن ساعت کم و بیش دویست نفری میشدند) در بُهت همانا ، که نیم ساعتی همه بُهت زده فقط یکدیگر را نگاه میکردند و هرکس خودش را به کاری مشغول کرده بود. یکی به قرآن خواندن ، یکی به گوشه ای نشسته و بهت زده خیره شدن به یک سو ، دیگری زانو را بغل گرفتن و زار زار اشک ریختن و یکی دیگر هم که هنوز نمیخواهد باور کند چه اتفاقی افتاده ، حیران تمام شبستان اصلی مسجد را قدم زدن و اطرافیانش را متحیّرانه نگاه کردن به امید اینکه کسی بیاید بگوید این خبر واقعیت ندارد و .... ساعتی که آن حوزه ی بزرگ و تاریخی هیچگاه به خود ندیده بود.

. . . . . . . . 

ملااحمدی
۲۹ آبان ۹۱ ، ۱۵:۰۱
گاهی سخن گفتن سخت است و سخن نگفتن سخت تر...!

همچنانکه گاهی برخی سخن ها، گفتنش سخت است اما نگفتنش خیلی سخت تر...!

نگذار برسد وقتی که سقوط آزاد میکنی!... یا غیر آزاد!... همچون کودکی که وقتی از ـــُرـــُره  سـُر میخورد پائین، دارد ذوق میکند، سرمست است لذت میبرد؛ اما توجه ندارد که دارد از بالا به حضیض می آید!...

ملااحمدی
۱۴ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۵۰
آدم ها چقدر با هم فرق دارند!...

یکی در جامعه و تمدنی که مظاهر حیوانیت را به اتمام رسانده بزرگ شده و .... ناگهان از حضیض ذلت به اوج عزت مرسد: به اصل خویش بازمیگردد، خودش را به ولایت أمیرالمؤمنین علیه السلام می سپارد و نام مقدس «علی» را برای خود بر میگزیند...

ویکی هم از مرکز تشیع فرار میکند آنطرف، به اصل خویش پشت کرده و مراتب سقوط به درجه ی «بل هم أضلّ» را به سرعت طی کرده و در کوتاه ترین زمان ممکن تمام حیوانیت خود را رو میکند!...


پ.ن:دو حکایت جدا از هم و نزدیک به هم «گلشیفته فراهانی» و «علی استون» برایم خیلی جالب بود!

ملااحمدی
۲۹ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۰۰

دوست یعنی دوست!... یعنی آنکه دوست ش داری و دوست ت دارد...

وقتی که  روح دو انسان در عالَمی فراتر از عالم ماده ، یکدیگر را میابند و با هم نوع خاصی از  ارتباط برقرار میکنند، آنگاه در این دنیای خاکی ارتباطی که بین این دو برقرار میشود را «دوستی» گویند!... نوعی ارتباط عاطفی از طریق ریسمان محبت میان آن دو برقرار میشود که گسستن آن کار ساده ای نخواهد بود... این، مختصّ محبت زوجین نیست و در هر دوستی  ِ حقیقی ای هم میتوان آن را یافت.

این محبت ِ طرفینی ، تجلیاتی دارد

رفتاری که دوست در حین عصبانیت با تو دارد ، عکس العملی  که وقتی شما به گرفتای خاصی میخورید ، وقتی او از شما دلگیری و ناراحتی پیدا میکند و... نوع رفتاری که در این مواقع از دوست بروز میکند، ظهور آن محبتی است که میان تو و او حاکم است.

مثلا وقتی تو مشکل و گرفتاری خاصی داری، دوست «نمیتواند» آن را گرفتاری خودش نداند....

یا وقتی هزار فرسنگ باهم فاصله دارید، میتوانی بفهمی دوست در کدامین فضای فکری و احساساتی سیر میکند!...

یا وقتی دوست به هردلیلی از تو دلگیر و ناراحت میشود، تأمل میکند و سعی میکند دل ش را از گیر برَهاند!... و رها میکند!... اینجا حس میکنی به این دوست مدیون هستی و میشود یک هیچ به نفع دوست!

خلاصه اینکه هراندازه ارتباط میان روح تو و دوست ، درعالَم فراماده بیشتر شود، ارتباط خاکی شما هم به گونه ای قداست پیدا میکند... که حتی دوری ِ فیزیکی تو و دوست هم در این رابطه اخلال ایجاد نمیکند. و اینجاست که قانون غالب ِ «از دل برود هرآنچه از دیده برفت» حکومت نمیکند!...

بالاتر که برویم ، دوست یعنی همین که أمیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:


«الأصدقاء ُ نفس ٌ واحدة ٌ فی جسوم ٍ متفرقة»

دوست ها یک روح ند ، در بدن های متعدد...!

(غررالحکم. 2059)

 



پ.ن : این آخری، اوج دوستی بود که ممکن است برای هرکسی حاصل نشود...و البته این مسأله هم مهم است که آن دوست «چه کسی» باشد... پس نیک تأمل کن!

ملااحمدی
۱۸ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۴۲

سرما خوردم ... حسّ بویائی و چشائی ام از کار افتاد!... نه طعم غذا را متوجه میشوم و نه بوی غذا و عطر و... را ...!

 واین یعنی فعلا -تااطلاع ثانوی- از لذت چشیدن و بوئیدن بی بهره ام...!

فکر میکردم اگر به همین منوال حس بینائی و شنوائی هم از کار بیفتید،  دیگر از لذت های وابسته به ایندو هم محروم خواهم ماند!... وهمچنین حس لامسه...

بعد فکر میکردم چه زندگی بی معنائی میشود این زندگی!... وقتی تمام حواس پنجگانه ات از کار بیفتد!...

بازهم فکر میکردم ... خب وقتی که مثلا همه  آنها را دارم، چه زندگی بی معنائیست!...

زندگی ایکه تمام لذت ش محدود است به همین حواس پنجگانه!... وقتی هیچ لذتی فرای این لذات خاکی ندارم!...

این یعنی درحقیقت من زندانی ام!... زندانی این تن ...

و این یعنی حقارت ... یعنی ذلت .... یعنی بیچاره ی این جسم خاکی بودن... یعنی بندگی ِ دنیا ...

یعنی آزاد نبودن... حُریّت نداشتن... حتی اگر هزاری هم درظاهر ، از آزادی اجتماعی برخوردار باشم! فرقی نمیکند... من «آزاد» نیستم ...


فرمود : لاتکُن عَبدَ غَیرکَ و قدجَعَلَکَ الله حـُراً ...

وقتی خدایتعالی تو را «آزاد» قرار داده ، تو بنده ی دیگری نباش

(نهج البلاغه)

پ.ن: شرمنده ! یادم نیست کدوم حکمت نهج البلاغه ست.... ولی هست!

ملااحمدی
۱۲ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۳۶
درس .... غذا .... خواب .... بحسب عادت نماز ... درس .... غذا .... خواب .... بحسب عادت نماز ... درس .... غذا .... خواب .... بحسب عادت نماز ... ...

همین روال برای همیشه ادامه دارد!...

غذا میخورم که بتوانم درس بخوانم ...

میخوابم تا بتوانم زود بیدار شوم و به فعالیت علمی ام بپردازم ...

درس میخوانم تا .... ...

ملااحمدی
۰۴ دی ۹۰ ، ۲۲:۳۸ ۱ نظر

......

حالا مُشتی از آن آب «نسبتاً داغ » پر کن و بر صورت بریز !!!...

بگونه ای که تمام صورتت را آب بگیرد!!...

نترس... سختی ِ داغی اش چندلحظه بیشتر طول نمیکشد!

داغی اش ، هرچقدرهم که باشد ، به امتحانش می ارزد!!

....

ملااحمدی
۱۰ آبان ۹۰ ، ۲۲:۴۲

عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود

« اجمل بنات عصرها » (زیباترین دختر روزگار )

گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم .

اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید، با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا" زیارت و ملاقات کنید .

کدام را انتخاب می کنید ؟!...

ملااحمدی
۱۴ فروردين ۸۹ ، ۱۷:۵۴