ره رو

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن . . . . . مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد

ره رو

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن . . . . . مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد

ره رو

اگر انس و جن جز برای عبادت خلق نشده اند و اگر علی علیه السلام که «صراط مستقیم» است، تنها "راه" رسیدن به این هدف متعالی است، پـس کـامـل شدن در این عصـر ، جـز بـا تـمـسک به ولیّ الله الأعظم (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) امکانپذیر نیست.
و حـال که از او چـونـان خـورشـیـد پـشت ابـر بـایـد بـهـره بـبـریم ، تـنـها "راه" جاودانه گی ، طی کردن مسـیـر «ولایت» است که نائبانش آنرا روشن کرده اند.

انسانی که «نیست» هست!

۹ ارديبهشت ۹۲ ۱۶ ۰۷

انسان ، ذاتاً نمی داند...

1)   حقیقت اینست که ذات انسان با نیستی ها ساخته شده است؛ مجموعه ای از نیستی هاگردهم آمده اند و انسان را ساخته اند!...

تنها هستی ِ وجود ِ انسان که به همه ی آن نیستی ها اجازه ی هست شدن داد ، همان روح ِ الهی اوست؛ و دیگر هیچ

غیر از این ، هرچه که هست ، در واقع نیست؛ اینکه نیست، نه اینکه عدم هست، بل یعنی هستی ِ توأمان با نیستی هست! این که میگویم، یعنی «نقص ِ تامّ » یا همان «تمامیت ِ نقص»!...

 

2)   هگل که میگفت «هستی در حقیقت همان نیستی است» و بر این مبنا ، تز و آنتی تز و سنتز را ساخت؛ نه معنای «هستی» را فهمیده بود و نه معنای «نیستی» را ؛ که حقیقت هستی چیزی نبود که او از آن سخن میگفت و آن چیزی که او از آن تعبیر به «نیستی» میکرد، نیستی نبود؛ یعنی بود، اما از جنس ِ نیستی ای بود که بالاتر گفتم انسان با آن ساخته شده است؛ این نیستی ، چیزی جز نمودی از هستی ، چیزی نیست ؛ و چون جز این «نمود» هیچ دارائی ندارد، پس میتوان گفت «در حقیقت نیست»

 

3)   وقتی انسان «مجمع الجزایر نیستی ها» هست ، بالطبع آنچه از آثار و لوازم «هستی» هست را هم ندارد؛ مگر آن بخش ازآثار و لوازم که مربوط به همان بُعد وجودی اش که هست (یعنی همان روح الهی) میشود. پس «دانستن» که از لوازم «هستی» هست را هم ندارد، مگر دانستن ِ مربوط به همان بُعد ِ هستی اش ( که اصلا هم از جنس این دانستنی های متعارف و معمول ِ ما نیست)  

 

4)    انسان آنقدر درگیر نیستی های وجود ِ نیست ِ خودش هست ، که از آن بُعد هستی اش که رنگی از «هست» دارد هم به کلی غافل شده است و «دانستن» ِ دانایی هایی که از آثار و لوازم این بُعد هست را هم انگار نمیداند! توجه و التفات به این دانایی ها هم «سی مرغ» میطلبد که مرد افکن است؛ پس میتوان گفت انسان دانستنی های این مرحله از هستی هایش را هم در واقع نمیداند؛ إلا ما خرج بالدلیل

 

5)   بعد از همه ی اینها ، انسان چاره ای نمی بیند جز اینکه بازگردد به همان سخن ابتدایی و این اعتراف که «ذاتاً نمی داند» ؛ هیچ نمیداند؛ آن چیزهایی که خیال میکند میداند هم در حقیقت منسوب ِ دانستن نیستند. و آن چیزهایی که حقیقتاً باید بداند تا از نیستی به هستی پا گذارد را هم نمیداند ؛ چون اساساً جنس شان دانستنی نیست، بل یافتنی است؛ و تا وقتیکه در پی دانستن شان هست، نخواهد یافت شان ؛ که راهی است به ترکستان!...

 

6)   اینها را گفتم که بگویم «ندانستن» از لوازم ِ وجودی ِ انسان است؛  و دانستن و یافتن ِ این حقیقت ، خود مرتبه ای از دانستن و یافتن است. و حال که دانست که هیچ نمیداند، پس در پی ِ تکیه گاهی است که نیستی های وجودی اش در تجلیات گوناگون از جمله دانستنی ها را با تکیه بر آن جبران کند.

 

7)   شخصاً هرچه که فکر کردم ، به جز «توکل و توسل» تکیه گاهی ندانستم ؛ البته شاید بتوان پس از این دو مرحله ، «تعقل» را نیز به آنها ملحق کند؛ آنهم فقط از آنجهت که راهی است برای تجلی ِ آن دو ؛ و فقط هم ذیل آن دو هست که «تعقل» در معنای حقیقی اش معنا و مفهوم می یابد.

 

پ . ن 1 : «هستی» ها و «نیستی» های این نوشتار ، بخشی در معنای «ماهیت» است و برخی دیگر در معنای «وجود» ؛ که آن که با اینها آشنا باشد و در سخن دقیق شود، خواهد دانست کدامیک در کدامین است. و «دانستن»های این نوشتار هم ، گاهی در مفهوم ِ فلسفی اش به کار رفته ؛ که باز آشنای با آن ، این را خواهد دانست.


پ . ن 2 : این نوشتار در دسته ی شَطَحیات جای میگیرد؛ پس اگر خواننده چیزی دست گیرش نشد، بر نویسنده خرده نگیرد.



۹۲/۰۲/۰۹
ملااحمدی

فلسفه اسلامی

نظرات  (۱)

اوف!