ره رو

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن . . . . . مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد

ره رو

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن . . . . . مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد

ره رو

اگر انس و جن جز برای عبادت خلق نشده اند و اگر علی علیه السلام که «صراط مستقیم» است، تنها "راه" رسیدن به این هدف متعالی است، پـس کـامـل شدن در این عصـر ، جـز بـا تـمـسک به ولیّ الله الأعظم (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) امکانپذیر نیست.
و حـال که از او چـونـان خـورشـیـد پـشت ابـر بـایـد بـهـره بـبـریم ، تـنـها "راه" جاودانه گی ، طی کردن مسـیـر «ولایت» است که نائبانش آنرا روشن کرده اند.

۱۹ مطلب با موضوع «حدیث نفـس» ثبت شده است

انسان ، ذاتاً نمی داند...

1)   حقیقت اینست که ذات انسان با نیستی ها ساخته شده است؛ مجموعه ای از نیستی هاگردهم آمده اند و انسان را ساخته اند!...

تنها هستی ِ وجود ِ انسان که به همه ی آن نیستی ها اجازه ی هست شدن داد ، همان روح ِ الهی اوست؛ و دیگر هیچ

غیر از این ، هرچه که هست ، در واقع نیست؛ اینکه نیست، نه اینکه عدم هست، بل یعنی هستی ِ توأمان با نیستی هست! این که میگویم، یعنی «نقص ِ تامّ » یا همان «تمامیت ِ نقص»!...

 

2)   هگل که میگفت «هستی در حقیقت همان نیستی است» و بر این مبنا ، تز و آنتی تز و سنتز را ساخت؛ نه معنای «هستی» را فهمیده بود و نه معنای «نیستی» را ؛ که حقیقت هستی چیزی نبود که او از آن سخن میگفت و آن چیزی که او از آن تعبیر به «نیستی» میکرد، نیستی نبود؛ یعنی بود، اما از جنس ِ نیستی ای بود که بالاتر گفتم انسان با آن ساخته شده است؛ این نیستی ، چیزی جز نمودی از هستی ، چیزی نیست ؛ و چون جز این «نمود» هیچ دارائی ندارد، پس میتوان گفت «در حقیقت نیست»

 

3)   وقتی انسان «مجمع الجزایر نیستی ها» هست ، بالطبع آنچه از آثار و لوازم «هستی» هست را هم ندارد؛ مگر آن بخش ازآثار و لوازم که مربوط به همان بُعد وجودی اش که هست (یعنی همان روح الهی) میشود. پس «دانستن» که از لوازم «هستی» هست را هم ندارد، مگر دانستن ِ مربوط به همان بُعد ِ هستی اش ( که اصلا هم از جنس این دانستنی های متعارف و معمول ِ ما نیست)  

 

4)    انسان آنقدر درگیر نیستی های وجود ِ نیست ِ خودش هست ، که از آن بُعد هستی اش که رنگی از «هست» دارد هم به کلی غافل شده است و «دانستن» ِ دانایی هایی که از آثار و لوازم این بُعد هست را هم انگار نمیداند! توجه و التفات به این دانایی ها هم «سی مرغ» میطلبد که مرد افکن است؛ پس میتوان گفت انسان دانستنی های این مرحله از هستی هایش را هم در واقع نمیداند؛ إلا ما خرج بالدلیل

 

5)   بعد از همه ی اینها ، انسان چاره ای نمی بیند جز اینکه بازگردد به همان سخن ابتدایی و این اعتراف که «ذاتاً نمی داند» ؛ هیچ نمیداند؛ آن چیزهایی که خیال میکند میداند هم در حقیقت منسوب ِ دانستن نیستند. و آن چیزهایی که حقیقتاً باید بداند تا از نیستی به هستی پا گذارد را هم نمیداند ؛ چون اساساً جنس شان دانستنی نیست، بل یافتنی است؛ و تا وقتیکه در پی دانستن شان هست، نخواهد یافت شان ؛ که راهی است به ترکستان!...

 

6)   اینها را گفتم که بگویم «ندانستن» از لوازم ِ وجودی ِ انسان است؛  و دانستن و یافتن ِ این حقیقت ، خود مرتبه ای از دانستن و یافتن است. و حال که دانست که هیچ نمیداند، پس در پی ِ تکیه گاهی است که نیستی های وجودی اش در تجلیات گوناگون از جمله دانستنی ها را با تکیه بر آن جبران کند.

 

7)   شخصاً هرچه که فکر کردم ، به جز «توکل و توسل» تکیه گاهی ندانستم ؛ البته شاید بتوان پس از این دو مرحله ، «تعقل» را نیز به آنها ملحق کند؛ آنهم فقط از آنجهت که راهی است برای تجلی ِ آن دو ؛ و فقط هم ذیل آن دو هست که «تعقل» در معنای حقیقی اش معنا و مفهوم می یابد.

 

پ . ن 1 : «هستی» ها و «نیستی» های این نوشتار ، بخشی در معنای «ماهیت» است و برخی دیگر در معنای «وجود» ؛ که آن که با اینها آشنا باشد و در سخن دقیق شود، خواهد دانست کدامیک در کدامین است. و «دانستن»های این نوشتار هم ، گاهی در مفهوم ِ فلسفی اش به کار رفته ؛ که باز آشنای با آن ، این را خواهد دانست.


پ . ن 2 : این نوشتار در دسته ی شَطَحیات جای میگیرد؛ پس اگر خواننده چیزی دست گیرش نشد، بر نویسنده خرده نگیرد.



ملااحمدی
۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۰۷ ۱ نظر
اُف بر تو ای زمان...

که بر هم نریختی!...

 

 اُف بر تو ای زمین....

که اهلت را نابود نکردی!...

 

اُف بر تو ای دنیا

 که نظاره کردی چه بر سر حسین علیه السلام  و اهلش آوردند ...

 

اُف بر تو ای آسمان ...

که واقعه را دیدی و بر سر زمینیان خراب نشدی!...

 

... و اُف بر من!

که باز هم  عاشورا را درک کردم و همچنان زنده ام...


ملااحمدی
۰۵ آذر ۹۱ ، ۱۹:۴۳
گاهی سخن گفتن سخت است و سخن نگفتن سخت تر...!

همچنانکه گاهی برخی سخن ها، گفتنش سخت است اما نگفتنش خیلی سخت تر...!

نگذار برسد وقتی که سقوط آزاد میکنی!... یا غیر آزاد!... همچون کودکی که وقتی از ـــُرـــُره  سـُر میخورد پائین، دارد ذوق میکند، سرمست است لذت میبرد؛ اما توجه ندارد که دارد از بالا به حضیض می آید!...

ملااحمدی
۱۴ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۵۰

حس کردم چشم برزخی ام باز شده!... پرواضح بود که چیزهایی میدیدم که دیگران نمی بینند!...

حال و هوا کلاً فرق داشت! حسّ غریبی داشتم؛ نه خوابِ خواب بودم و نه بیدار ِ بیدار ، حالتی بین خواب و بیداری! حسّ خوبی نداشتم، بااینکه در میان دیگران بودم، اما احساس تنهائی خاصی میکردم؛ انگار بگونه ای حبس شده بودم، نمیدانم در چه، اما مثل اینکه اختیارم هم دست خودم نبود!... داغ بودم! اصلاًحس خوبی نبود....
ملااحمدی
۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۱۸

سرما خوردم ... حسّ بویائی و چشائی ام از کار افتاد!... نه طعم غذا را متوجه میشوم و نه بوی غذا و عطر و... را ...!

 واین یعنی فعلا -تااطلاع ثانوی- از لذت چشیدن و بوئیدن بی بهره ام...!

فکر میکردم اگر به همین منوال حس بینائی و شنوائی هم از کار بیفتید،  دیگر از لذت های وابسته به ایندو هم محروم خواهم ماند!... وهمچنین حس لامسه...

بعد فکر میکردم چه زندگی بی معنائی میشود این زندگی!... وقتی تمام حواس پنجگانه ات از کار بیفتد!...

بازهم فکر میکردم ... خب وقتی که مثلا همه  آنها را دارم، چه زندگی بی معنائیست!...

زندگی ایکه تمام لذت ش محدود است به همین حواس پنجگانه!... وقتی هیچ لذتی فرای این لذات خاکی ندارم!...

این یعنی درحقیقت من زندانی ام!... زندانی این تن ...

و این یعنی حقارت ... یعنی ذلت .... یعنی بیچاره ی این جسم خاکی بودن... یعنی بندگی ِ دنیا ...

یعنی آزاد نبودن... حُریّت نداشتن... حتی اگر هزاری هم درظاهر ، از آزادی اجتماعی برخوردار باشم! فرقی نمیکند... من «آزاد» نیستم ...


فرمود : لاتکُن عَبدَ غَیرکَ و قدجَعَلَکَ الله حـُراً ...

وقتی خدایتعالی تو را «آزاد» قرار داده ، تو بنده ی دیگری نباش

(نهج البلاغه)

پ.ن: شرمنده ! یادم نیست کدوم حکمت نهج البلاغه ست.... ولی هست!

ملااحمدی
۱۲ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۳۶
درس .... غذا .... خواب .... بحسب عادت نماز ... درس .... غذا .... خواب .... بحسب عادت نماز ... درس .... غذا .... خواب .... بحسب عادت نماز ... ...

همین روال برای همیشه ادامه دارد!...

غذا میخورم که بتوانم درس بخوانم ...

میخوابم تا بتوانم زود بیدار شوم و به فعالیت علمی ام بپردازم ...

درس میخوانم تا .... ...

ملااحمدی
۰۴ دی ۹۰ ، ۲۲:۳۸ ۱ نظر
زندگی پوچ خواهد بود

اگر لااقل در لحظۀ احتضار 

حسین علیه السلام

بر سر بالینم نیاید...!

این یعنی تمام زندگی.... کــــشـک

ملااحمدی
۰۶ آذر ۹۰ ، ۱۸:۳۳
.... و هنگامیکه در منزل «ثعلبه» خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را به اباعبدالله علیه السلام دادند، حضرت چندین مرتبه جمله «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون» را تکرار کرده و فرمودند : «پس از مسلم و هانی ، دیگر زندگی معنا ندارد» (چه بسا کنایه از اینکه وقتی کوفیان اجازه دادند ابن زیاد آن دوبزرگوار را به شهادت برساند ، قطعا کشته شدن ما هم دواز انتظار نیست ) پس رو به همراهان خویش کرده و فرمودند : 

«... قَد خَذَلَـتـنا شیــعـتُـنـا»  حقیقتـاً شیـعـیـانمـان دست از یاری ما برداشتند !!... 

پس هرکس که میخواهد ، میتواند برگردد (که نتیجه ی کار ماهم مانند مسلم و هانی خواهد بود)...


*******

« خذلان » یعنی ترک کردن و یاری نرساندن...! به تعبیر امروزی یعنی آنچه که موجب خوار شدن میشود !!!...

داشتم فکر میکردم ، حدود 1200 سال از آغاز غیبت کبری میگذرد ؛... و بیش از بیست سال از عمر خودم ؛...

به قول سید شهیدان اهل قلم ، قافله ی کربلا وسعتی به اندازه ی تمام تاریخ دارد...

داشتم فکر میکردم در طول این مدت غیبت ، چندبار امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف این جمله را تکرار کرده اند؟!...

و در طول این بیست و اندی سال ، چندین مرتبه من باعث شده ام که امام زمان م این جمله را بر زبان بیاورد؟!!...

خاک بر دهانم چه میگویم؟!...

اما این سنت تاریخ است... تاریخ تکرار میشود...!


*****

«شیعه» یعنی پیرو ؛  یعنی «ره رو» ؛ اگر شیعه ام، دیگر یعنی چه که امام  را  رها کرده ام؟!... و اگر رها کرده ام، شیعه بودن دیگر چه معنا دارد؟!... حقیقت اینست: بی تعارف ، شیعه گری ام ، شیعه گریِ شناسنامه ای است ، پارادوکسیکال!... هزاری هم مناسک عبادی م را به رسم شیعیان بجا آورم... و هزاری هم نامه ی «آقــا بیــا » برای امام زمان م بفرستم...

فرقی نمیکند. من شیعه نیستم!...

ملااحمدی
۰۳ آذر ۹۰ ، ۱۲:۱۷

صفحه ی "ایجاد پیام جدید" موبایلم رو باز کردم... نوشتم:

« یادم تو را فراموش . . . . . نمیکند! »

شماره ی دوست عزیزی رو وارد کردم ؛ همینکه خواستم گزینه ی " ارسال" رو بزنم 

یه لحظه خشکم زد...!

ملااحمدی
۲۶ مهر ۹۰ ، ۲۳:۵۸