مارپلّه
گاهی سخن گفتن سخت است و سخن نگفتن سخت تر...!
همچنانکه گاهی برخی سخن ها، گفتنش سخت است اما نگفتنش خیلی سخت تر...!
نگذار برسد وقتی که سقوط آزاد میکنی!... یا غیر آزاد!... همچون کودکی که وقتی از ــُرــُره سـُر میخورد پائین، دارد ذوق میکند، سرمست است لذت میبرد؛ اما توجه ندارد که دارد از بالا به حضیض می آید!...
سُر میخورد درحالیکه داغ و مست ِ شادی اش است و هیچ نمیفهمد که به چه زحمتی پله ها را بالا آمده تا به اینجای از بلندا رسیده ! هیچ نمیفهد که چگونه بزرگ تر هایش ، آنانکه دوستش دارند و «محبت» دارند به وی (محبتی که چه بسا خودش یک کمک بوده!) ، چگونه دستش را گرفته و کمک ش کرده اند تا به این بالا بیاید... اینرا نمیفهمد و با یک سـُر مستانه، تمام زحمت خودش را و بزرگ تر ش را به فنا میدهد!... با این خیال که دارد میزیـَد و لذت زیستن را میبرد!...
بترس از وقتی سقوط میکنی و سقوط ت آزاد نیست، چون خودت نمیفهمی که درحال سقوطی!... این را وقتی میفهمی که به انتها رسیده ای... انتهای حضیض!... سقوط کردنت را وقتی میفهمی که بسرعت و محکم می افتی بر خاک ... خاک ِ ذلت!...
تازه میفهمی چگونه زندگی را به بازی گرفته بودی! مثل بازی ِ مارپله که خطائی تو را میفرستد پائین و در بالا آمدن ِ دوباره ، معلوم نیست که چه مارهای خوش خط و خالی در میانه ی راه باشند که باز پائین بیاورندت و معلوم هم نیست اصلا پله ای باقی مانده باشد تا از آن صعود کنی یا نه!... پله ای که زمانی، خود ِ «محبت» بود!...
اینجا تازه باید از اول شروع کنی (اگر شروع کنی!) بالا رفتن از پله ها را ...
این بار هم بزرگ تر ها کمک میکنندت و دستت را میگیرند، با «محبت»شان. اما فرقی هست:
حالا دیگر غیر از زحمت بالا رفتن ، باید خسارت های سقوط کردنت را هم جبران کنی ، وآسیب های وارد شده بر وجودت را درمان ، ...
وخدا نکند آن آسیب وارد شده بر وجودت، از جنس «محبت» باشد!...
و خدا نکند دراین سقوط، آسیبی بر وجودت وارد شده باشد که قابل درمان نباشد...!
تمام این ها را فقط کسی میفهمد که خودش قبلا سقوط کرده باشد ، خسارت دیده ، وجودش آسیب دیده و درد کشیده باشد ، و سختی ِ بالا آمدن دوباره را یافته باشد...
که بالا آمدن ِ این بار ، به سادگی ِ آن بار نیست!
پ.ن: این نوشته، در جرگه ی «شطحیات» به حساب میآید ، پس اگر احیاناً خواننده از سر و ته آن چیزی دستگیرش نشد ، بابت اشغال وقتش معذرت میخواهم!...