زندگی ایکه بند به سرماخوردگیست!
سرما خوردم ... حسّ بویائی و چشائی ام از کار افتاد!... نه طعم غذا را متوجه میشوم و نه بوی غذا و عطر و... را ...!
واین یعنی فعلا -تااطلاع ثانوی- از لذت چشیدن و بوئیدن بی بهره ام...!
فکر میکردم اگر به همین منوال حس بینائی و شنوائی هم از کار بیفتید، دیگر از لذت های وابسته به ایندو هم محروم خواهم ماند!... وهمچنین حس لامسه...
بعد فکر میکردم چه زندگی بی معنائی میشود این زندگی!... وقتی تمام حواس پنجگانه ات از کار بیفتد!...
بازهم فکر میکردم ... خب وقتی که مثلا همه آنها را دارم، چه زندگی بی معنائیست!...
زندگی ایکه تمام لذت ش محدود است به همین حواس پنجگانه!... وقتی هیچ لذتی فرای این لذات خاکی ندارم!...
این یعنی درحقیقت من زندانی ام!... زندانی این تن ...
و این یعنی حقارت ... یعنی ذلت .... یعنی بیچاره ی این جسم خاکی بودن... یعنی بندگی ِ دنیا ...
یعنی آزاد نبودن... حُریّت نداشتن... حتی اگر هزاری هم درظاهر ، از آزادی اجتماعی برخوردار باشم! فرقی نمیکند... من «آزاد» نیستم ...
فرمود : لاتکُن عَبدَ غَیرکَ و قدجَعَلَکَ الله حـُراً ...
وقتی خدایتعالی تو را «آزاد» قرار داده ، تو بنده ی دیگری نباش
(نهج البلاغه)
پ.ن: شرمنده ! یادم نیست کدوم حکمت نهج البلاغه ست.... ولی هست!