تازگی ها ده سالش تمام شده بود. با دوچرخه اش بازی می کرد و لذت بازی های کودکانه را می چشید. دو پسر که چندسالی از او بزرگ تر بودند، آمدند سراغش و طی مذاکره ای با هم قرار گذاشتند که دوچرخه را سوار شوند تا یک دوری بزنند و بازگردند. دور زدنشان کمی طول کشید و دیگر هیچوقت برنگشتند!... حالا این پسر ساده ی یازده ساله مانده بود و دوچرخه ای که به همین سادگی از او دزدیده شده بود... یک سوی این تراژدی غم انگیز از دست دادن ِدوچرخه بود و سوی دیگرش، جوابی که باید به پدر و مادرش می داد و اینکه چه احمقانه به آن دو نفر اعتماد کرده بود و تنبیهی که احتمالاً در انتظارش بود! این فکرها در سرش می چرخید تا اینکه ناگهان جلوی درب خانه، خواهر ِ شش ساله اش را دید... با محبت او را کناری کشید و گفت «اگر بابا اینا از دوچرخه پرسیدن، بگو داداش داده بود به من؛ دو تا آدم بزرگ اومدن ازم گرفتن و بردند و برنگشتن!...» و این خواهر ِ برادردوست ِ ساده ی از همه جا بی خبر هم دقیقا همان کرد که برادر امر فرموده بود!... هرگونه بود خطر از بیخ گوش پسر گذشت و خواهر هم طبیعتاً مؤاخذه نشد. سال ها از این اتفاق می گذشت و این دختر کوچک که دیگر به بلوغ عقلی رسیده بود، این خاطره را برای دیگران دقیقاً همانگونه تعریف میکرد که از اول برای پدر و مادرش تعریف کرده بود. این بار نه از روی ایثار و وفاداری به برادر! بلکه این دروغ را برای خودش آنقدر واقعی جلوه داده بود که در مخیله اش دقیقا به همین صورت شکل گرفته بود که واقعا مقصر اصلی دزدیده شدن دوچرخه خودش بوده. و قوه ی مخیله، این داستان ِ خودساخته را پرورانده بود و به قوه ی حافظه سپرده بود!... تا اینکه پس از سال ها، برادر اصل حکایت را تعریف کرد و تازه خواهر فهمیده بود و متحیر مانده بود که چگونه این حکایت دروغ برایش تبدیل شده است به خاطره!
آنچه گذشت، واقعیتی بود که برادر ِ داستان برایم تعریف می کرد. هریک از قوای وجودی انسان خاصیت هایی دارند که انسان هریک از آنها را که به کار بگیرد و بپروراند، در یک تخصصی متخصص می شود. از قوه ی غضبیه گرفته تا واهمه و مخیله و حافظه و عاقله. هریک از اینها قوای انسان اند که انسان می تواند هریک را به قدر اراده اش تقویت کرده یا به حال خود رهایش کند. مثلاً آنانکه در نقاشی و موسیقی و داستان نویسی و دیگر هنرهای تخیلی قدرت خوبی دارند، در واقع خوب می توانند از قوه ی مخیله شان استفاده کنند. این حکایت نمونه ای واقعی بود از کاری که قوه ی مخیله انجام می دهد. اساساً خاصیت قوه ی مخیله همینست. این قوه می تواند یک دروغ را آنچنان پرورش دهد که خود دروغگو هم کم کم باورش کند! یا واقعیتی کوچک را آنچنان بزرگ جلوه دهد یا واقعیتی بزرگ را آنچنان کوچک جلوه دهد که صاحبش را عجیب به اشتباه اندازد.
جریانی که ایام فتنه توسط رسانه های آن طرفی(!) صورت می گرفت همین بود. آنها نقش قوه ی مخیله در وجود انسان را بازی می کردند! راست و دروغ را باهم آمیخته و به خورد مخاطب می دادند. یک نقطه ضعف کوچک از نظام اسلامی را آنقدر بزرگ جلوه می دادند که در نگاه مخاطب، نظام از انسانیت هم ساقط می شد. و نقاط قوت و واقعیت های ارزشمند را آنچنان پوشیده نگه می داشتند که بسیاری از مخاطبین را نسبت به مشروعیت نظام به تردید انداخته بودند. کار آنچنان بالا گرفته بود که برخی رهبران فتنه (نه فقط سران فتنه) گویا دروغی که به نظام اسلامی نسبت داده بودند را خودشان هم باورشان شده بود! مانند انسانی که دارد غرق می شود و به هر گیاه سستی چنگ می زند تا زنده بماند، به هر استدلال احمقانه ای دست می زدند تا به خودشان و مخاطبشان ثابت کنند که واقعا تقلبی صورت گرفته است!
گاهی در زندگی ما آدم ها از این اتفاق ها می افتد و ما با غفلت هایمان به آن دامن می زنیم! نقاط ضعف کوچکی که آنقدر بزرگ می شوند که چشم و گوش و ذهن ما را پر میکنند تا جایی که جز آن، هیچ حقیقت دیگری را نمی بینیم. نقاط مثبت بزرگی که به هردلیلی به چشم ما نمی آیند؛ یا غفلت میکنیم یا به نفع ماست که ندیده بگیریم شان! گاهی این جابجایی ها باعث می شوند که واقعیت آنچنان معکوس جلوه کند که حتی آنچه هیچ واقعیتی ندارد را در ذهن مان پرورش دهیم و کم کم باورش کنیم. گاهی باورکردن ِ دروغ هایی که هیچ واقعیتی ندارند، زندگی را به بحران می کشانند. اینجاست که دروغ، لباس حقیقت می پوشد و حقیقت را به بازی می گیرد!