انسان ، ذاتاً نمی داند...
1) حقیقت اینست که ذات انسان با نیستی ها ساخته شده است؛ مجموعه ای از نیستی هاگردهم آمده اند و انسان را ساخته اند!...
تنها هستی ِ وجود ِ انسان که به همه ی آن نیستی ها اجازه ی هست شدن داد ، همان روح ِ الهی اوست؛ و دیگر هیچ
غیر از این ، هرچه که هست ، در واقع نیست؛ اینکه نیست، نه اینکه عدم هست، بل یعنی هستی ِ توأمان با نیستی هست! این که میگویم، یعنی «نقص ِ تامّ » یا همان «تمامیت ِ نقص»!...
2) هگل که میگفت «هستی در حقیقت همان نیستی است» و بر این مبنا ، تز و آنتی تز و سنتز را ساخت؛ نه معنای «هستی» را فهمیده بود و نه معنای «نیستی» را ؛ که حقیقت هستی چیزی نبود که او از آن سخن میگفت و آن چیزی که او از آن تعبیر به «نیستی» میکرد، نیستی نبود؛ یعنی بود، اما از جنس ِ نیستی ای بود که بالاتر گفتم انسان با آن ساخته شده است؛ این نیستی ، چیزی جز نمودی از هستی ، چیزی نیست ؛ و چون جز این «نمود» هیچ دارائی ندارد، پس میتوان گفت «در حقیقت نیست»
3) وقتی انسان «مجمع الجزایر نیستی ها» هست ، بالطبع آنچه از آثار و لوازم «هستی» هست را هم ندارد؛ مگر آن بخش ازآثار و لوازم که مربوط به همان بُعد وجودی اش که هست (یعنی همان روح الهی) میشود. پس «دانستن» که از لوازم «هستی» هست را هم ندارد، مگر دانستن ِ مربوط به همان بُعد ِ هستی اش ( که اصلا هم از جنس این دانستنی های متعارف و معمول ِ ما نیست)
4) انسان آنقدر درگیر نیستی های وجود ِ نیست ِ خودش هست ، که از آن بُعد هستی اش که رنگی از «هست» دارد هم به کلی غافل شده است و «دانستن» ِ دانایی هایی که از آثار و لوازم این بُعد هست را هم انگار نمیداند! توجه و التفات به این دانایی ها هم «سی مرغ» میطلبد که مرد افکن است؛ پس میتوان گفت انسان دانستنی های این مرحله از هستی هایش را هم در واقع نمیداند؛ إلا ما خرج بالدلیل
5) بعد از همه ی اینها ، انسان چاره ای نمی بیند جز اینکه بازگردد به همان سخن ابتدایی و این اعتراف که «ذاتاً نمی داند» ؛ هیچ نمیداند؛ آن چیزهایی که خیال میکند میداند هم در حقیقت منسوب ِ دانستن نیستند. و آن چیزهایی که حقیقتاً باید بداند تا از نیستی به هستی پا گذارد را هم نمیداند ؛ چون اساساً جنس شان دانستنی نیست، بل یافتنی است؛ و تا وقتیکه در پی دانستن شان هست، نخواهد یافت شان ؛ که راهی است به ترکستان!...
6) اینها را گفتم که بگویم «ندانستن» از لوازم ِ وجودی ِ انسان است؛ و دانستن و یافتن ِ این حقیقت ، خود مرتبه ای از دانستن و یافتن است. و حال که دانست که هیچ نمیداند، پس در پی ِ تکیه گاهی است که نیستی های وجودی اش در تجلیات گوناگون از جمله دانستنی ها را با تکیه بر آن جبران کند.
7) شخصاً هرچه که فکر کردم ، به جز «توکل و توسل» تکیه گاهی ندانستم ؛ البته شاید بتوان پس از این دو مرحله ، «تعقل» را نیز به آنها ملحق کند؛ آنهم فقط از آنجهت که راهی است برای تجلی ِ آن دو ؛ و فقط هم ذیل آن دو هست که «تعقل» در معنای حقیقی اش معنا و مفهوم می یابد.
پ . ن 1 : «هستی» ها و «نیستی» های این نوشتار ، بخشی در معنای «ماهیت» است و برخی دیگر در معنای «وجود» ؛ که آن که با اینها آشنا باشد و در سخن دقیق شود، خواهد دانست کدامیک در کدامین است. و «دانستن»های این نوشتار هم ، گاهی در مفهوم ِ فلسفی اش به کار رفته ؛ که باز آشنای با آن ، این را خواهد دانست.
پ . ن 2 : این نوشتار در دسته ی شَطَحیات جای میگیرد؛ پس اگر خواننده چیزی دست گیرش نشد، بر نویسنده خرده نگیرد.
... و آنگاه که در سرزمین کربلا فرود آمدند ، حسین علیه السلام ، نامه ای نگاشته و به پیک سپردند تا به مقصد برساند:
«بسم الله الرحمن الرحیم
از حسین بن علی ، به محمدبن علی (محمدبن حنفیه) و خویشاوندان هاشمی اش...
اما بعد
گوئی که دنیا هیچگاه نبوده و آخرت همیشه هست.
والسلام »
(کامل الزیارات ؛ ص 185 ؛ ح 196)
حرفی ندارم جز این ضمیر دو حرفی :
ببین ! به او که می رسد همه ی زبان ها یکی می شوند . می بینی چه ساده می گویی . نه لب می خواهد ، نه زبان . با هر نفسی می گویی . بی آنکه خواسته باشی . که اصلا دست تو نیست . اوست که با هر نفسِ تو رها می شود ، دعا می شود که می خواهم هنوز باشم و باز نفس بکشم با تو . و تو پیر می شوی بی آنکه بفهمی چقدر صدایش کرده ای . بی آنکه یک لحظه خودت باشی و حس کنی که هیچ نمی خواهی . . .
کاش می شد بگویم چیزی ندارم جز این ضمیر دو حرفی . که تا لحظه ی بریدن ، با یک چشم یقین ، چیزی نبینم جز این ضمیر دو حرفی .
اما نه ! هنوز خیلی کم دارم . هنوز نمی فهمم اینهمه پیچ و تاب چیست . گوش داده تا هیچ نشنوم جز او . چشم داده تا هیچ نبینم جز او . زبان داده تا هیچ نگویم جز او . و قلب داده تا هیچ نخواهم جز او . وای ! چه درد غریبیست اینکه بدانی و نتوانی . ببینی و نخواهی . . .
اینجاست که حس می کنم کسی هست جز او برای توسل . . .
saharvaladbeygi.blogfa.com
"بیژن عبدالکریمی"
همه هستند، اما تو «هست»ی و از آن روی که تو «هست»ی، همه از تواند، همه در تواند و همه با تو اند.
اما تو چیزی نیستی و هیچ چیزی تو نیست.
اما اگر تو «هست»ی و هستی تویی، پس چیستی چیست؟
از آن روی که تو «هست»ی، بنیاد هر چیزی که هست تویی.
اما بنیاد چیستیِ هر آنچه هست را کجا باید جستجو کنم؟
بیرون از تو، یعنی بیرون از هستی، چیست که بتواند بنیاد چیستی هر آنچه که هست باشد؟
بیرون از تو، یعنی نیستی؛ و نیستی چگونه می تواند بنیادی برای چیستی هر آنچه که هست باشد؟
اندیشه ام، جز تو، بنیادی برای چیستی هر آنچه که هست نمی شناسد.
تو یگانه بنیادی، هم بنیاد هست ها و هم بنیاد چیست ها.
اما حقیقت این سخن چیست جز جاودان راز ناگشوده و سر به مهری که مرا در حیرتی ابدی غرقه کرده است؟
تو را و جهان را جز با تو و در پرتو تو نمی توان شناخت.
و تو را و جهان تو را با تو و در پرتو تو نمی توان شناخت
چرا که چگونه می توان شناختِ یک امر را در پرتو خود آن امر شناسایی نامید؟
"منبع: سایت کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت"
او انکار کرد... و چه مسخره انکار کرد!... او بدیهی ترین امور را انکار کرد!... البته انکار نکرد! بلکه در حقیقت خودش را انکار کرد... عقل خودش را...حقیقت خودش را... و وجود خودش را...! او "حقیقت" را انکار کرد!....