He ، هو ، او . . .
حرفی ندارم جز این ضمیر دو حرفی :
ببین ! به او که می رسد همه ی زبان ها یکی می شوند . می بینی چه ساده می گویی . نه لب می خواهد ، نه زبان . با هر نفسی می گویی . بی آنکه خواسته باشی . که اصلا دست تو نیست . اوست که با هر نفسِ تو رها می شود ، دعا می شود که می خواهم هنوز باشم و باز نفس بکشم با تو . و تو پیر می شوی بی آنکه بفهمی چقدر صدایش کرده ای . بی آنکه یک لحظه خودت باشی و حس کنی که هیچ نمی خواهی . . .
کاش می شد بگویم چیزی ندارم جز این ضمیر دو حرفی . که تا لحظه ی بریدن ، با یک چشم یقین ، چیزی نبینم جز این ضمیر دو حرفی .
اما نه ! هنوز خیلی کم دارم . هنوز نمی فهمم اینهمه پیچ و تاب چیست . گوش داده تا هیچ نشنوم جز او . چشم داده تا هیچ نبینم جز او . زبان داده تا هیچ نگویم جز او . و قلب داده تا هیچ نخواهم جز او . وای ! چه درد غریبیست اینکه بدانی و نتوانی . ببینی و نخواهی . . .
اینجاست که حس می کنم کسی هست جز او برای توسل . . .
saharvaladbeygi.blogfa.com