فلسفهی تحلیلی چه چیزی نیست؟
گزارشی مختصر از مقاله «جغرافیا و زبان»
از کتاب «فلسفهی تحلیلی چیست؟»
اثر یوهان گلوک
نویسنده در این مقاله گونههای مختلفِ تلقّی «جغرافیایی – زبانی» از فلسفهی تحلیلی را بررسی میکند. یعنی این تلقّی رایج که «فلسفهی تحلیلی نوعی از فلسفهورزی است که در جهان انگلیسیزبان، خصوصاً آمریکای شمالی، جزایر بریتانیا و استرالیا غلبه دارد.» نویسنده تلاش میکند نشان دهد گرچه دوگانهی تحلیلی / قارهای (که تقریری انگلیسیمحور از فلسفهی تحلیلی است) بهرهای از حقیقت دارد، اما دستهبندی فلسفه به دو مقوله از دو سنخ متفاوت است و بههیچروی نمیتواند تصویری واقعی و جامع از این فلسفه ارائه دهد:
1- نویسنده در بخش اول ریشههای آلمانیزبانِ فلسفهی تحلیلی، یعنی بطور مشخص در فرگه، ویتکنشتاین و پوزیتیوسم منطقی را نشان دهد که البته تعقیب ایشان توسط نازیها باعث پررنگشدنِ حضورشان در منطقهی معروف به قارهای و منجر به پیوندخوردن آنها با جهان انگلیسیزبان شد.
2- در نقطهی مقابل، اولویّتدادنِ تامّ به متفکّران آلمانیزبان در شکلدهی به فلسفهی تحلیلی است. حمایتگران این ایده دوگانهی مذکور را متأثر از تقابل فرهنگی و عمیقتری میان علم و تجربهگراییِ انگلیسی از یکسو و رمانتیسیسم و عقلگراییِ آلمانی از سوی دیگر میدانند که منجر به دو نوع گرایش معرفتشناختی و هستیشناختی شده است. نویسنده با وجود مؤیّداتی بر این انگاره میآورَد، توضیح میدهد که چنین تلقیای نیز هیچ نگاه روشنی نسبت به فلسفهی تحلیلی ایجاد نمیکند.
3- به دلیل مشکلاتی که دو تلقی پیشین داشتند، این انگاره مطرح شد که فلسفهی تحلیلی نوعی فلسفهورزیِ «انگلیسی-اتریشی» است؛ چراکه از طرفی فلسفهی تحلیلی طغیانی علیه کانت است و از سوی دیگر تفکر تجربهگرایانه و علممحورِ موجود در روح این فلسفه، سنتی طولانی درون جهانِ آلمانیزبان دارد. در این نگاه، تقابل واقعی میان یک سنتِ متعادل و واقعگرایانهی اتریشی، که به تجربهی انگلیسی نزدیک و تاحدی از آن ملهَم است از یکسو، و یک سنت تاریکاندیش و ایدئالیستی آلمانی که به کانت بازمیگردد از سوی دیگر است. نویسنده در نفی این انگاره سعی میکند تأثیرات تعیینکنندهی ایدهآلیسم آلمانی و بهویژه کانت در اندیشههای فیلسوفان تحلیلی را نمایان سازد.
4- پس از پاسخهای نقضی به قرائتهای بالا، نویسنده توضیح میدهد که دوگانهی تحلیلی/قارهای، علاوهبر غیرصائب بودن، تفاوتهای جغرافیاییِ مهمی درون همین حیطهها را هم نادیده میگیرد و همچنین یک نمونههای نقض مهمّ دیگری بر هرگونه تلقّی زبانی-جغرافیایی ارائه میدهد. ایشان دلایلی ارائه میدهد بر این مهمّ که چنین تلقّیهایی به طور کلّی و «نه به دلایل تاریخی صرف» غیرقابل دفاع هستند. «پراگماتیسم آمریکایی» یک نمونهی عینی در این زمینه است. چرا که از طرفی در هیچ دستهبندیِ زبانی-جغرافیایی نمیگنجد و ازدیگرسو برای هر یک از دو طیف فلسفهی مذکور، نقشی مثبت میتواند ایفا کند. همچنین وجود و گسترش فلسفهی سنتی و سنتگرا نیز دلیلی دیگر بر این امر است.
نکته:
آنچه از این بخش میتوان فهم کرد، «شبکهای بودنِ جریان تاریخیِ فلسفه» است. تلقیهای زبانی-جغرافیایی، جریان تاریخیِ فلسفه را نوعی جریانِ خطّی میبیند. اما نویسنده در این مقاله به خوبی توانسته نشان دهد که جریان تاریخیِ فلسفه، متشکل از مجموعهای شخصیتها و اندیشههای متکثر و متفاوت است که همه در یک شبکهی چندوجهی (هریک بهگونهای) به یکدیگر مرتبط و متصل هستند.
در مقام تمثیل، میتوان فیلسوفان / اندیشههای فلسفی را به بازیکنان فوتبال تشبیه کرد که –مثلا- بهمدت نیمساعت هر یک ضربهای به توپ میزنند و نهایتاً یکی از آنها با ضربهای توپ را وارد دروازه میکند....