در سوگ پیر مـُـغان
سال ها میگذرد و هرسال چند خط و چندپاراگراف و گاهی یکی دو صفحه برایش نوشته ام و قلم را رها کرده ام!
از بس که میترسم آنچه مینویسم جفای به او باشد. از بس که او را بزرگ میدانم و هرچه میخواهم درباره اش بگوبم را کم میدانم. از بس که برایش عظمت قائلم و وقتی به صرافت نوشتن می افتم، نمیدانم از کدامین بُعد وجودی اش و از بوستان کدامین دُرّهای گفتارش گل بچینم. آن قدر که میترسم به خورشید شخصیت ش نزدیک شوم ...
آن قدر خودم را و گذشته و آینده ی خودم را مدیون این مرد إلهی میدانم که میخواهم ذره ای هم که شده حقی که بر گردنم دارد را أدا کنم ، اما نمیدانم چگونه! یعنی در واقع نمیتوانم. هرکاری که میخواهم بکنم توقف میکنم و هر سخنی میخواهم بکنم به سکوت واداشته میشوم...
این مرد آنقدر بر گردنم حق داشت و آنقدر خودم را وابسته به او میدانستم و آنقدر سایه ی نورانی ِ وجودش بر سرم را لازم میدانستم و آنقدر تکیه گاهم بود که پس از کوچ کردنش ، تنها واژه ای که به حقیقت میتوانست حالم را وصف کند یک کلمه بود : «یتیم شدن» !
من حقیقتاً یک بار یتیم شدن را و تکیه گاه و سایه ی بالاسر از دست دادن و تحیّرِ ناشی از بی چاره گی را حس کردم. هیچوقت فراموش نمیکنم ساعتی را که با دوستان طلبه در حال گفت و خنده بودیم که ناگهان صدایی به گوشمان رسید که طوفان غصه را با خود همراه داشت. ناگهان انگار که این مُهری باشد که بر دهان ها کوفته میشود ، همه را ساکت کرد و چهره ها را بُهت زده.... هیچکس نمیتوانست این خبر را به بقیه بدهدو تنها راه چاره را در این دیده بودند که یک قاری قرآن بیاید و آیه های ابتدائی ِ سوره الرّحمن را بخواند و صدایش را همه ی طلبه هایی که مدت ها غصّه ی کسالت و بیماری استادشان را با خود همراه داشتند، صدا را بشنوند و بدانند آنچه نباید رخ میداده را ... این منتشر شدن صدا همانا و فرورفتن تمام حوزه و طلبه های حاضر (که در آن ساعت کم و بیش دویست نفری میشدند) در بُهت همانا ، که نیم ساعتی همه بُهت زده فقط یکدیگر را نگاه میکردند و هرکس خودش را به کاری مشغول کرده بود. یکی به قرآن خواندن ، یکی به گوشه ای نشسته و بهت زده خیره شدن به یک سو ، دیگری زانو را بغل گرفتن و زار زار اشک ریختن و یکی دیگر هم که هنوز نمیخواهد باور کند چه اتفاقی افتاده ، حیران تمام شبستان اصلی مسجد را قدم زدن و اطرافیانش را متحیّرانه نگاه کردن به امید اینکه کسی بیاید بگوید این خبر واقعیت ندارد و .... ساعتی که آن حوزه ی بزرگ و تاریخی هیچگاه به خود ندیده بود.
این مرد خدا آن قدر در محبت و در روضه ی حضرت حسین علیه السلام فانی شده بود که گذاشت دقیقا در ایامی کوچ کرد که اوج ایام حُزن اهلبیت رسول الله صلی الله علیه و آله بود. وسط هفته ای بود که میشد روز چهارم محرم !... انگار میخواست با مرگش هم ثابت کند چقدر محبت دارد و انگار میخواست بگوید که آنچه غصه دارد، نه از دست دادن او ، که عاشورا و تمام داغ عاشوراست! انگار میخواست باز حدیث «یابن الشبیب» را برای مان تکرار کند که «هرگاه خواستی بر چیزی گریه کنی ، پس بر حسین علیه السلام اشک بریز» و انگار میخواست ملحق شود به اصحاب عاشورائی سیدالشهداء علیه السلام که اینچنین کوچ کرد!
آن قدر این شعر را تکرار کرد
شکر خدا را که در پناه حسینم .......... عالـَم از این خوب تر پناه ندارد
که اگر غیر از این ایام جسم مطهرش را برای ما بیچارگان میگذاشت و خودش کوچ میکرد ، تعجب داشت.
حالا دیگر از همه ی آنچه از او بود ، خاطره اش مانده است . . .
آرامشــ گاهی که خودش در همان حوزه از سال ها قبل آماده کرده بود و آنقدر با آن اتاق انس گرفته بود که عنوان ِ «اتاق حاج آقا» به خود گرفته بود. پاتوق همیشگی اش شده بود این اتاق و بارها برای اطرافیان با شور و نشاط (با اشاره به گوشه ای از اتاق) تعریف میکرد که اینجا که الان نشسته ای محلی است که قبر من آماده شده و قرار است من را اینجا دفن کنند و منتظرم که موعدش برسد! ...
محرابی که داده بود بالاسرش ، روایت «ولایة علیّ بن ابیطالب حصنی فمن دَخل حصنی أمِنَ من عذابی» رو کاشی کاری کنند و تمام نورانیت و برکت حوزه و محراب و منبر را از همین روایت میدانست . . .
صندلی ای که سال ها برای موعظه و اشک و سینه زدن روی آن مینشست و دیگر خالی شده بود...
سجاده ای که سال های سال بر آن نماز خواند و هنوز صدای زیبا و دل نشین قرائت ش برایم لذت بخش است . . . که وقتی آمد و دید از صدا و سیما آمده اند برای فیلم گرفتن از نماز ِ ملکوتی اش و سجاده را کمی ع قب تر از جای همیشگی اش انداخته اند تا از روبرو فیلم برداری کنند ، ناراحت شد اجازه اش را نداد . . .
و دست هایی که حالا چندسالی است که دلم خیلی تنگ شده است برای بوسیدن شان . . . . . .
اینها همه را گفتم و باز میدانم جفا کردم در حق بزرگی چون او ، که ...
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود . . . . . سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود