حکایت وصل
جهت إحرام عشق ، پیش از همه ، در فرات غسل میکند ... شست و شوئی کن و وانگه به خرابات خرام
با تمیز ترین لباس و در حالی که سراپای وجودش را معطّر کرده ، براه افتاد...
فاخلَع نعلَیک إنّک بالواد المقدّس طـُـوی .... جابر ، آرام آرام در کمال متانت، با پای برهنه بسوی قتلگاه حرکت کرد...
پس آنگاه که رسید بر سر مزار حسین علیه السلام، در نابینائیش ، حسین را دید... و ایستاد !...
«فـَکـَبـَّرَ ثلاثاً»... بس که جان ش را صیقل داده ،روی محبوب را که دید، همه را فراموش کردو خودش را ... آنچنان عظمت حسین علیه السلام وجودش را تسخیر کرده، که کم مانده خدایش را هم از یاد ببرد...! پس بر خودش نهیب میزند «: الله أکبر ، الله أکبر ، الله أکبر » ....
دیگر روح در این بدن نمیگنجد!... این عظمتی که از محبوبش شهود کرد ، مدهوش ش کرده «ثمّ خرَّ مغشیـّاً علیه» به صورت بر خاک محبوب افتاده ، روح برای لحظاتی به دیدار محبوب ش میرود و جسم ،به حالت غش بر زمین می افتد...